سروشسروش، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

بزرگ شدن پسرمان

13 ماهگی

وای پسری خیلی بامزه شدی بعد یکسال کارایی که یاد میگیری خیلی بیشترن و بعد از چندین بار تکرار آن را یاد میگیری وقتی بهت میگم پات کو پاتو میاری بالا معنی بالا را هم فهمیدی وقتی میگم دستها بالا دستات را میبری بالا یه کار بامزه هم خودت از تلویزیون یاد گرفتی وقتی میگم بیمبالا بامبا ادای پهلوان پمبه را در میاری و دستات را تند تند تکون میدی بازی های مورد علاقه این ماهت یکی مکغب هات است که اگه تلاش کنی تا چهار تا را هم روی هم میچینی و پشتکارت در این زمینه بالاست اسم مکعب هات رو به یک دو سه چهار میشناسی چون از بس گفتم یک بعدی دو و... البته بامزه داستان اینه که خودت هم حالاتی از این اعداد را میگی و انگار واقعا داری میشماری . یه وسیله برای نقاشی داری ...
12 آبان 1392

تولد سروش

بعد از کلی تاخیر بایه عالمه خبر از مهر ماه اومدم مهمتر از همه اینکه تولد یکسالگیت به خوبی و خوشی برگزار شد و یه خاطره قشنگ شد تو دو تا تولد داشتی یکی 5 مهر که با حضور دوستان بود و دیگری 12 مهر که با حضور خانواده بابایی تو خانه هم که یکهفته ای تولدت برپا بود چون همه تزئینات سر جاشون بودند و فقط باد بادکنک ها هی کم میشدند عروسی 7 شبانه روز شنیده بودیم اما تولد 7 شبانه روز..... دیگه چیکار میشد کرد تولد یکسالگی بود دیگه ایده تم تولد از بابات بودو وبقیه طراحی ها هم کار من البته خیلی از دوستان کمک کردند از جمله خاله فریبا عمو علی و .... بلاخره هر کی یه آستینی بالا زده بود بقیه را با عکس ببینید . ریسه تولد ریسه عکس و اسم از مهمانه...
9 آبان 1392

وایسادن مستقل

در تاریخ 92/08/05 تلاش کردی که مستقل از روی زمین بلند شی و دو تا دستت را گذاشتی زمین و بلند شدی ایستادی مثل وزنه بردارها بعد دوباره دو قدم راه رفتی و افتادی و دوباره دستات رو گذاشتی و بلند شدی فدای اون تلاشت ...
9 آبان 1392

راه رفتن سروشی

نمیدونم تاریخ راه رفتنت را چه روزی ثبت کنم چون قبلا هم پیش آمده بود که یکی دو قدمی راه بری اما در روز 92/07/21  پنج شش قدمی راه رفتی و تا امروز که 9 آبان هست جسته گریخته هر موقع که میلت بکشه مبل را ول میکنی و تا تلویزیون میری جمعا 17 قدمی میشه اما هنوز چهر دست و پا را ترجیح میدی تازی بعضی وقتها هوس فوتبال هم داری با یه پات توپت را میزنی و دوباره میری که توپت را بزنی اما نمیدونم کی فقط میخوای که راه بری ...
9 آبان 1392

باز هم مریضی

پسری هر چی تو سال اول زندگیت مریض نشدی بعدش حسابی جبران کردی روز 92/07/24 که عید قربان بود رفته بودیم خانه مامانی و شب را آنجا بودیم و فرداش هم رفتیم دیدن یک نی نی تازه به دنیا اومده تو هم که همه تنظیمات خواب و غذات بهم خورده بود حسابی بد اخلاق شده بودی و جمعه آب ریزش بینیت با اسهال شروع شد کل تابستان نذاشتم اسهال بشی حالا اول سرما خیلی اذیت شدی من که مجبور بودم هر 5 دقیقه یکبار پوشکت را عوض کنم و به خاطر اینکه آب بدنت کم نشه مدام با هر ترفندی بهت آب و او ار اس دادم فقط یکبار یه نیم ساعتی ازت غافل شدیم و پوشکت موند اینقدر بد سوخته بودی که نگو آب که بهت خورد جیغ هایی کشیدی که نگو دلمون ریش شد به خدا تازه یه چند روزیه که بینیت باز باز شده و خل...
9 آبان 1392
1